خدايگانا نزديک شد که صبح ظفر
شاعر : انوري
زظل گوهر چترت شود سياه وسفيد | | خدايگانا نزديک شد که صبح ظفر | به عمر ملک سليمان و نوح داده نويد | | ايا وجود ترا فيض جود واهب کل | که رخنه کردن آن مشکل است برخورشيد | | تويي که سايه عدلت چنان بسيط شده | شکوه بزم تو بشکست بربط ناهيد | | نهيب رزم تو بگسست جوشن بهرام | گرش به نام تو بر سر زنند خنجر بيد | | شود چو غنچهي گل چاک ترک دشمن تو | دهد يسار ترا بوسه خاتم جمشيد | | برد يمين ترا سجده خامهي تقدير | جوار سکنهي بهرام و حجرهي ناهيد | | بدان خداي که خورشيد آسمان را داد | رخ سياه مه از نور آفتاب سفيد | | بدان خداي که در کارگاه صنعت کرد | مرا ز سايه به خورشيد عمر نيست اميد | | که در مفارقت بازگاه چون فلکت | نه ز آسيب حادثات رسيد | | صاحبا سقطهي مبارک تو | منهيي زاسمان به بنده دويد | | دوش اين واقعه چو حادث شد | بنده برگويدت چنان که شنيد | | ماجرايي از آن حکايت کرد | ناگهاني چو سوي قصر چميد | | گفت دي خواجهي جهان زچمن | چين دامن زخاک ره برچيد | | مگر اندر ميان آن حرکت | روي در کفش او همي ماليد | | خاک در پايش اوفتاد وبه درد | آسمان انبساط خاک بديد | | يعني از بنده در مکش دامن | قوت غيرتش چو درجنبيد | | غيرت غير برد بر پايش | سيلي خصموار باز کشيد | | رخ ترش کرد و آستين بر زد | مضطرب گشت و جرم در دزديد | | خاک مسکين زبيم سيلي او | مگر از جاي خويشتن بخزيد | | پاي ميمونش از تزلزل خاک | دوش گيسوي شب زبن ببريد | | هم از اين بود آنکه وقت سحر | صبح برخويشتن قبا بدريد | | هم از اين بود آنکه زاول روز | که از اين سهل شربتي که چشيد | | يا ربش هيچ تلخييي مچشان | خوي ز اندام آسمان بچکيد | | نور بر جرم آفتاب فسرد | |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}